تنبل پا زردآلو

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: خوزستان

منبع یا راوی: کتایون لموچی

کتاب مرجع: افسانه های مردم بختیاری

صفحه: ۱۴۵ - ۱۵۲

موجود افسانه‌ای: آلازنگی

نام قهرمان: تنبل پازردآلو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

روایت دیگری است از قصه «تنبل پای درخت زردآلو» از زبان مردم بختیاری. گرچه به نظر می رسد این روایت در بعضی قمت ها ناقص است خصوصاً در بخش «انگیزه» و «دلایل» دختر پادشاه برایتربیت و سلامت پسر. این قصه را با تلخیص و اندکی دست کاری بازنویسی کرده ایم.

یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود به نام قلندر که به او قلندر شاه می گفتند. او بر سرزمین بزرگی حکومت می کرد. قصر بسیار بزرگ و زیبایی داشت که در میان یک باغ وسیع قرار گرفته بود. این باغ به قدری بزرگ بود که اگر یک آهو اول صبح از یک طرف شروع به دویدن می کرد غروب آفتاب از طرف دیگرش بیرون می شد. در کنار باغ پادشاه یک پیرزن و پسر تنبلش توی یک کلبه زندگی می کردند. پیرزن در خانه این و آن کلفتی می کرد و لقمه نانی بدست می آورد و با پسرش می خوردند. هر روز صبح پیرزن پسرش را به کول می گرفت و می برد زیر یک درخت زردآلو که توی باغ پادشاه بود می گذاشت و خودش هم می رفت دنبال کارش. گاهی باد می آمد و یک زردآلو را از شاخه درخت می انداخت. پسر دستش را دراز می کرد زردآلو را بر می داشت و تو دهانش می گذاشت. مردم اسم پسر را گذاشته بودند تنبل پازردآلو و آنقدر این اسم را تکرار کرده بودند که پسر به آن عادت کرده بود و اسم اصلی اش از یادش رفته بود. غروب ها پیرزن از سرکارش که بر می گشت سر راه، پسر را کول می گرفت و به کلبه بر می گشت. یک روز بی بی (دختران خان زاده و کلانتر زاده ها را در بختیاری بی بی گویند.) اختر دختر قلندر شاه هوس کرد که توی باغ گردشی بکند. اسب خواست و ندیمه و قراول، در یک چشم به هم زدن اسب و اسباب گردش فراهم شد. بی بی اختر سوار شد و همراهان به دنبالش گردش کنان می رفتند که یک دفعه چشم شاهزاده به صورت زیبای جوانی افتاد که زیر درخت زردآلو دراز کشیده بود. شاهزاده از این ندیمه و آن قراول پرسید: «این کیست؟ اینجا چه می کند؟» وضعیت پسر و پیرزن را برایش تعریف کردند. ناگهان فکری به خاطر شاهزاده خانم رسید و تصمیم گرفت از تنبل پازردآلو یک مرد کاری و قدرتمند بسازد. سر اسب را برگرداند و به طرف قصر پدرش حرکت کرد. پادشاه روی ایوان ایستاده بود و دخترش را نگاه می کرد. شاهزاده خانم همینکه به پدرش رسید، پرسید: «پدر جان، به نظر شما یک زن می تواند مردی را از هیچ به همه چیز برساند؟» پادشاه گفت: «نه! این مرد است که فرمانروای زن است.» شاهزاده خانم گفت: «اما به نظر من یک زن هم می تواند مرد را بسازد و پخته کند.» پادشاه از حرفهای دخترش عصبانی شد، فریاد زد: «از جلوی چشمانم دور شو دختر گستاخ!» بعد چنان سیلی به گوش شاهزاده خانم زد که او از اسب پایین افتاد. شاهزاده از روی زمین بلند شد و گفت: «یک روز حرفم را به شما ثابت می کنم.» بعد سوار اسب شد و به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه پیرزن رسید. پیرزن وقتی صدای در را شنید رفت و در را باز کرد. اما آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. یک دختر زیبا کنار یک اسب اصیل ایستاده بود و به او لبخند می زد. پیرزن چشمهایش را مالید. خیال می کرد خواب می بیند. اصلاً به خیالش هم نمی رسید که چنین دختری روزی در کلبه او را بزند. پیرزن که زبانش داشت بند می آمد پرسید: «شما ... کی....؟» شاهزاده خانم گفت: «من بی بی اختر دختر قلندر شاه هستم.» با شنیدن این حرف زبان پیرزن به کل بند آمد و داشت خودش هم از حال می رفت که شاهزاده او را گرفت و روی زمین نشاند. کمی که حال پیرزن جا آمد، پرسید: «برای چه کاری قدم رنجه کردید و به کلبه خرابه ما آمدید؟» دختر پادشاه گفت: «من آمدم اجازه بدهید اینجا با شما و تنبل زندگی کنم.» پیرزن با شنیدن این حرف از حال رفت، و وقتی به حال آمد به دختر گفت: «اینجا در شان شما نیست. شما توی کاخ زندگی کرده اید و بزرگ شده اید، چطور می توانید این کلبه را طاقت بیاورید؟» دختر گفت: «راستش من دیگر از زندگی در آن کاخ خسته شده ام و دوست دارم پیش شما باشم.» تنبل که خودش را به خواب زده بود از تصمیم دختر تعجب کرد و چشمهایش را گشود. شاهزاده خانم به او سلام کرد و پرسید: «آیا حاضری شوهر من بشوی؟» نگفته پیداست که چه حالتی به تنبل دست داد. دلش شروع کرد به تاپ تاپ کردن و گوشش به زق زق افتاد. اما آنچه را شنیده بود باور نکرد. شاهزاده باز حرفش را تکرار کرد و گفت: «البته یک شرط هم دارد. شرطش این است که هر کاری به تو می گویم باید مو به مو انجام دهی و اصلا اعتراضی نکنی.» وقتی تنبل دید قضیه جدی است، با خوشحالی پیشنهاد دختر را قبول کرد. دختر نشانه ای به پیرزن داد و گفت: «می روی پیش فلان کس و می گویی صندوقچه را بده.»پیرزن فوری به راه افتاد رفت پیش همان شخص و نشانی را داد و صندوق را گرفت و برای شاهزاده آورد. صندوقچه پر از طلا و جواهر و پول بود. روز و روزگار پیرزن و تنبل عوض شد. غذاهایی که به عمرشان ندیده و نخورده بودند روز توی کلبه اشان پخته و خورده می شد.یک روز دختر به تنبل گفت: «امروز باید خودت را بشویی.» تنبل با ترس و وحشت گفت: «خودم را بشویم؟» دختر که دید تنبل میلی به شست و شو ندارد، گفت: «یادت باشد که قول داده ای.» خلاصه آب گرم حاضر کردند و دختر و پیرزن تنبل را شستند و لباسهای نو تنش کردند. دختر هر روز تنبل را تمرین می داد که راه برود. کم کم تنبل راه رفتن را یاد گرفت و آنقدر در این کار پیش رفت که دیگر بدون کمک گرفتن از این و آن راه می رفت. روزی بی بی اختر به تنبل گفت: «حالا موقع آن رسیده که کار کنی و خرج و مخارج زندگی را در بیاوری.» مقداری پول به تنبل داد و گفت که یک الاغ و هر چه برای هیزم شکنی لازم است بخرد. تنبل لوازم کار را تهیه کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک باغ بزرگ. شاخه های خشکیده درختان را می شکست و بار الاغش می کرد. وقتی دسته بزرگی از چوب ها درست کرد راه افتاد به طرف بازار هیزم فروشها. آنجا که رسید الاغش را دم حجره ای نگه داشت و به صاحب حجره گفت: «عمو هیزم نمی خری؟» صاحب حجره نگاهی به بار تنبل کرد، چوب ها را بویید، چشمانش برقی زد و فوری پول هیزم ها را به تنبل داد.تنبل هم خوش و خرم، الاغش را هی کرد و به طرف کلبه راه افتاد. پول را به بی بی اختر داد. بی بی اختر وقتی پولها را دید گفت: «برای یک بار هیزم این همه پول دادند؟ مگر هیزم ها چوب چه درختی بودند؟» تنبل گفت: «نمی دانم. ولی مردی که هیزم را از من خرید خیلی خوشحال شد.» بی بی اختر گفت: «فردا یک تکه از هیزم ها را برای من بیاور.» صبح زود باز تنبل راه افتاد و رفت جایی که دیروز رفته بود، بار هیزمش را جمع کرد و روی الاغش بست و به سراغ مرد هیزم فروش رفت. هیزم را به او فروخت یک تکه اش را برداشت و برای بی بی اختر برد. شاهزاده خانم تکه چوب را بویید گفت: «این چوب درخت صندل است. این درختها فقط توی باغ پدر من یعنی قلندرشاه، وجود دارد و اگر او بفهمد که کسی دست به درختهای صندل او زده روزگارش را سیاه می کند.» فردا تنبل و بی بی اختر رفتند به سراغ مرد هیزم فروش. دختر گفت: «حالا کارت به جایی رسیده که چوب درختهای صندل پادشاه را می خری؟» مرد هیزم فروش با ترس و لرز گفت: «شما کی باشید؟» دختر گفت: «من بی بی اختر دختر قلندر شاه هستم.» مرد نزدیک بود پس بیفتد. با حال نزار شروع به التماس کرد. دختر گفت: «اگر می خواهی جان سالم بدر ببری فوری خانه ات را به نام این پسر کن و از آنجا برو.»مرد از ترس غضب پادشاه قبول کرد. خانه اش را که شبیه به یک قصر بود با تمام وسایلش گذاشت برای تنبل. پیرزن و تنبل و دختر به خانه هیزم فروش رفتند. چند ماه گذشت، روزی دختر شنید که سلیمان تاجر کاروان تجارتش را راه انداخته و می خواهد به سرزمینهای دیگر برود. پیش سلیمان تاجر رفت و به او گفت که تنبل را هم با خودش ببرد تا راه و رسم تجارت را بیاموزد و به او سفارش کرد که مواظب تنبل باشد. تاجر قبول کرد. قبل از اینکه کاروان به راه بیفتد، دختر تنبل را پیش حکیم دانایی برد تا چند پند به او بیاموزد که در سفر او را به کار آید. حکیم به تنبل گفت: «چهار پند به تو می دهم:اول اینکه در سلام پیش دستی کن. دوم اینکه بدون فکر و قرارداد با کسی وارد معامله نشو. سوم اینکه اگر شبانه به تو مأموریتی دادند خواب را از چشمانت دور کن، و چهارم اینکه وقتی از سفر بازگشتی و دیدی جوانی کنار همسرت خوابیده شمشیر نکش و صبر پیشه کن.» کاروان به راه افتاد و تنبل هم به دنبال آن. چند روزی در راه بودند، آب کاروانیان تمام شد. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان. رفتند و رفتند تا به چاهی رسیدند. همه خوشحال شدند. یک نفر وارد چاه شد تا آب بیاورد. هرچه منتظر شدند بالا نیامد. نفر دوم وارد چاه شد و او هم بالا نیامد. دیگر کسی جرئت نکرد توی چاه برود. تنبل که دید هیچ کس حاضر نیست توی چاه برود، گفت: «اگر خون بهای مرا بدهيد من توی چاه می روم و آب می آورم.» سلیمان تاجر قبول کرد. تنبل به یاد پند دوم حکیم افتاد، گفت: «باید قرارداد بنویسید.» قرار شداگر تنبل از چاه بیرون آمد خون بهایش را به خود او بدهند و اگر بیرون نیامد خون بها را به مادرش برسانند. تنبل دلو برداشت و رفت توی چاه. کمی که پایین رفت سوراخ بزرگی دید وارد آن شد. کمی که جلو رفت باغی بزرگ دید که تختی در آنجا قرار داشت. روی تخت یک آلازنگی بد ترکیب کنار دختر زیبارویی نشسته بود. تا چشم آلازنگی به تنبل افتاد به طرف او حمله کرد. تنبل یاد یکی از پندهای حکیم افتاد و فوری به آلازنگی سلام کرد. آلازنگی با شنیدن سلام تنبل آرام شد و گفت: «اگر سلام نکرده بودی یک لقمه ات کرده بودم. حالا چه می خواهی؟» تنبل گفت: «می خواهم آب بردارم.» آلازنگی چند تا انار به تنبل داد و گفت: «برو هر چه می خواهی آب بردار.» خلاصه درد سرتان ندهم، تنبل هی دلو را پر می کرد و کاروانی ها بالا می کشیدند. بعد تنبل از چاه بیرون آمد و خون بهایش را هم از سلیمان تاجر گرفت. تنبل یکی از انارها را که آلازنگی به او داده بود پاره کرد که بخورد، یک وقت دید دانه ها دانه انار نیستند بلکه دانه های یاقوتند؛ کاروان به راه افتاد. شب که شد، در جایی اتراق کردند، شامشان را خوردند و خوابیدند. صبح که از خواب بیدار شدند، دیدند، نصف شترها با بارشان نیست. مثل اینکه آب شده و به زمین فرو رفته اند. شب بعد تنبل را قراول گذاشتند تا اگر دزدها آمدند، بقیه را بیدار کند. همه به جز تنبل خوابیدند. تنبل به یاد یکی دیگر از بندهای حکیم افتاد که گفته بود اگر در شب کاری به تو سپردند از خواب پرهیز کن. تنبل چهار چشمی مواظب بود. ناگهان دید زمین از هم باز شد و شترها و بارها را بلعید. تنبل فوری میخی به همان جایی که باز و بسته شده بود فرو کرد. بعد هم رفت و خوابید. صبح وقتی دیگران از خواب بیدار شدند. دیدند نه شتری هست و نه باری تنبل هم به خواب خوش فرو رفته. او را انداختند زیر مشت و لگد. تنبل گفت: «زمین شترها و بارها را بلعید. با من چه کار دارید.» کاروانی ها گفتند: «تو را پیش قاضی می بریم. آنجا معلوم می شود که بارها را چه کسی بلعیده است.» او را کت بسته جلو انداختند و رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند. تنبل را نزد قاضی شهر بردند و ماجرا را برایش شرح دادند. قاضی خندید و رو به تنبل کرد و گفت: «که گفته ای زمین بارها را بلعیده، بله؟»تنبل گفت: «آری.» گفت: «حالا می گویم آنقدر شلاقت بزنند تا دیگر موقع قراولی نخوابی.» تنبل گفت: «من خودم دیدم که زمین شترها و بارها را بلعید. باور نمی کنید این آقایان قرارداد بنویسند که اگر من اموالشان را از توی زمین بیرون آوردم نصف داراییشان را به من بدهند. اگر هم نتوانستم شما هر کاری خواستید با من بکنید.» صاحبان شترها و مالها دیدند نصف اموال بهتر از هیچی است قبول کردند. در حضور قاضی قرارداد را نوشتند. همه راه افتادند و راه رفته را برگشتند تا رسیدند به میخی که تنبل توی زمین فرو کرده بود. آنجا را کندند و کندند تا شترها و بارها پیدا شد. تنبل نصف مالها را از آنها گرفت. دیگر درست و حسابی ثروتمند شده بود. از آن زمانی که تنبل با کاروان راه افتاد بود چهارده سال می گذشت. تنبل تصمیم گرفت به خانه اش برگردد. شترها و اموالش را برداشت از کاروانیان خدا حافظی کرد و به سوی خانه اش حرکت کرد. وقتی به شهر خودش رسید شب شده بود، به خانه اش رفت. می خواست زن و مادرش را غافلگیر و خوشحال کند. وقتی وارد اتاق شد، دید جوانی کنار همسرش خوابیده است. دست به شمشیر برد و خواست آنها را بکشد که یاد پند حکیم افتاد و از اتاق بیرون رفت. در این موقع بی بی اختر بیدار شد و چشمش افتاد به تنبل که توی حیاط راه می رفت. بیرون دوید و خودش را در آغوش او انداخت تنبل محلش نگذاشت. با سردی پرسید: «آن جوان کیست؟» بی بی اختر گفت: «او پسر تو است، وقتی تو می رفتی من حامله بودم.» تنبل از اینکه پند حکیم را به کار برده بود خوشحال شد. بی بی اختر با ثروت تنبل قصری ساخت مثل قصر قلندر شاه. بعد با وسایل گران قیمت آن را تزئین کرد. غلامان و کنیزان را به خدمت گرفت. از آن به بعد مردم به تنبل، تنبل خان می گفتند. روزی بی بی اختر و تنبل خان و پسرشان به قصر پادشاه رفتند. پادشاه که از دوری دخترش افسرده شده بود با دیدن او خوشحال شد. شاهزاده خانم به پادشاه گفت: «آیا هنوز هم قبول ندارید که زن هم می تواند مرد را بسازد و رهبری کند؟» پادشاه گفت: «نه، زن برای زاد و ولد است.» شاهزاده خانم تنبل و پسرش را صدا زد، آنها وارد تالار شدند. بعد به پدرش گفت: «این جوان سالم و ثروتمند را که می بینید همان تنبل پازرد آلو است که با یاری و راهنمایی من به سلامت و ثروت رسیده. حالا عقیده مرا قبول دارید؟» پادشاه حرف او را قبول کرد و تاج پادشاهی را به سر تنبل گذاشت. بعد دستور داد جشن مفصل به راه بیندازند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد